سرالکس فرگوسن و ناصرخان

نامه فرگوسن به ناصر حجازی یکی از جالب ترین اتفاقا بود! گزارش اختصاصی "شرق"  قاعدتا قبل از برنامه نود دیشب رفته زیر چاپ! جزئیاتیم که نوشته بود بیشتر از برنامه دیشب بود! 

واقعا جالب بود کار باشگاه منچستر! عجب اخلاق ورزشکاری دارن که تنها به خاطر اینکه ناصر حجازی اوایل انقلاب چند ماه عضو باشگاه منچستر بوده، اونو عضوی از خانواده خودشون می دونن! اونم فردی مثل فرگوسن و مسئولین منچستر تو این همه گرفتاری و شکست های این چند هفته، این کارو و تو ردیف کاراشون قرار می دن!....... کجای کارید اهالی بی احساس انگلیسی! ما هم کمیته حمایت از پیشکسوتان داریم!  کلی هم اخلاق ورزشکاری! می گی نه؟!


متن نامه محبت‌آمیز فرگوسن به این شرح است: 
ناصر عزیز 
من از جاوید جعفری فراهانی نامه‌ای دریافت کردم و باید بگویم که وقتی شنیدم حال شما خوب نیست متاسف شدم. به این فکر افتادم که پیغام بازیکنان و دستیارانم را برسانم دوست دارم بدانی که همه جا به فکر تو هستیم. شخصا به خاطر همه فداکاری‌ها و تلاش‌هایت برای باشگاه تشکر می‌کنم. این فداکاری‌ها بسیار ارجمند است. می‌دانم که ماه‌های اخیر را به سختی پشت سر گذاشتی اما مطمئن باش که با دعاها و افکار ما آرامش پیدا خواهی کرد. 

سرالکس فرگوسن

خواب!

یا همچی موفقیت آمیز تنبلی غلبه کرده یا من پتانسیل خفنی داشتم که مثل خرس می تونم ساعتهای مختلف روز بخوابم! ...... در هر 2 حالتش می چسبه به هرحال، اونقدری عذاب وجدان ندارم!

دنیای این روزا!

دوست دارم وقتی از یک چیزی نالونم بهش فکر نکنم! اون لحظه رو، اون حس پیروزمندانه ای که به نظر جلوی یک اتفاق و گرفتی و بهاش حال می کنم! از غرور این پیروزی چند دقیقه ای سرمست می شم و زمانی که نگذشته دوباره سر جای اولم!...... این حال و روز این چند روز لعنتی من شده!

طهران- تهران

خوشم اومد از آهنگش

                              


طهران - تهران - رضا یزدانی

قطار و بستان

وقتی تو قطار با کسی از اهواز همسفر می شم یاده اون یکباری که رفتم اون طرفا می افتم! ولی وقتی اون فرد اهل بستان باشه تنها چیزی که به ذهنم میاد گور دسته جمعی زنان بستان نزدیک جایی به اسم پل سابله تو جنگه، به نظر بعد اشغال خرمشهر  زنانی  که تو ناحیه بستان بودن مورد تجاوز قرار می گیرن و همونجا زنده به گور می شن که بعد از آزاد سازی، یک گور دسته جمعی زنانی که مدتی از مرگشون نمی گذشته  و بعضیاشون حتی در حال تقلا برای خروج از گور جان داده بودند، کشف می شه. وقتی پای حرفای اون مرد می شینی اولین چیزی که می گه اینه که چه فایده، 20 سال از جنگ گذشته و ما شدیم مثل موزه! هرسال کلی آدم میریزن فقط تماشامون می کنن! خرابه ها رو دست نمی زنن که اونا بیان نگاه کنن، شماها وضعیتتون خوبه .... یهو یک مشهدی می گه نه والا ما هم تو روستا نونوام!! مرد اهل بستان یه نگاش می کنه می پرسه: تا حالا 8 سال بمب ریختن بالا سرت؟.................. سکوت لونه می کنه تو کوپه!